Moon lighten up💫🌙

سنجاقک کوچولو

سارا وحیدی · 08:47 1400/04/19

تعدادی حشره کوچولو در یک برکه
زیر آب زندگی می‌کردند.آنها تمام مدت می‌ترسیدند از آب بیرون بروند و بمیرند.
یک روز یکی از آنها بر اساس ندای درونی از ساقه یک علف شروع به بالا رفتن کرد.همه فریاد می‌زدند که مرگ
تنها چیزی است که عاید او می‌شود
چون هر حشره ای که بیرون رفته بود
برنگشته بود.
وقتی حشره به سطح آب رسید نور آفتاب تن خسته او را نوازش داد 
و او که از فرط خستگی دیگر رمقی نداشت روی برگ آن گیاه خوابید.
وقتی از خواب بیدار شدبه یک سنجاقک تبدیل شده بود‌.
حس پرواز پاداش بالا آمدنش بود
سنجاقک بر فراز برکه شروع به پرواز کرد و پرواز چنان لذتی به او داد
که با زندگی محصور در آب قابل مقایسه نبود.

تصمیم داشت برگردد و به دوستانش هم بگوید که بالای آن ساقه ها کسی نمی‌میرد.ولی نمی‌توانست وارد آب شود چون به موجود دیگری تبدیل شده بود.
شاید بیرون رفتن از شرایط فعلی
ترسناک باشد اما مطمئن باشید
خارج از پیله تنهایی، غم و ترس
تلاش برای رفتن بسوی کمال عالی است! 
نترسیم تغییر را آغاز کنیم.

 

می خواهم متجلی باشم

سارا وحیدی · 16:17 1400/04/15

قايقي خواهم ساخت،

خواهم انداخت به آب.

دور خواهم شد از اين خاک غريب

كه در آن هيچ‌كسی نيست كه در بيشه ی عشق

قهرمانان را بيدار كند.

قايق از تور تهی

و دل از آرزوي مرواريد،

همچنان خواهم راند.

نه به آبی‌ها دل خواهم بست

نه به دريا

پريانی كه سر از آب به در می آرند

و در آن تابش تنهایی ماهی گيران

می فشانند فسون از سر گيسوهاشان.

همچنان خواهم راند. همچنان خواهم خواند:

"دور بايد شد، دور."

مرد آن شهر اساطير نداشت.

زن آن شهر به سرشاری یک خوشه ی انگور نبود

هيچ آيينه ی تالاری، سرخوشی ها را تكرار نكرد

چاله آبی حتی، مشعلی را ننمود

دور بايد شد، دور

شب سرودش را خواند،

نوبت پنجره‌هاست."

همچنان خواهم خواند. 

همچنان خواهم راند.

پشت درياها شهری است

كه در آن پنجره‌ها رو به تجلی باز است.

بام‌ها جای كبوترهايی است كه به فواره ی هوش بشری مي‌نگرند

دست هر كودک ده ساله ی شهر، شاخه معرفتی است

مردم شهر به یک چينه چنان مي‌نگرند

كه به یک شعله، به یک خواب لطيف

خاک، موسيقی احساس تو را مي‌شنود

و صدای پر مرغان اساطير می‌آيد در باد

پشت درياها شهری است

كه در آن وسعت خورشيد به اندازه ی چشمان سحرخيزان است

شاعران وارث آب و خرد و روشنی اند

پشت درياها شهری است!

قايقی بايد ساخت.  

این شعر سرشار از معنی و درس برای من هست و برایم یکی از مهم ترین قوانین جهان هستی را به زیبایی بیان می کند و آن است قانون رهایی..

نه به آبی ها دل خواهم بست نه به دریا .. به هر چیزی هر چقدر هم زیبا باشد نخواهم چسبید و رها  و بدون ذره ای نگرانی بر آن ناظر خواهم شد و لذت خواهم برد

پریانی که سر از آب به در می آرند و در آن تابش تنهایی ماهیگیران می فشانند فسون ... آری فسون است حیله است این که از اصل دور شوی ودرگیر جزئیات شوی آن قدر در جزئیات فرو خواهی رفت که به آرامی

اصل همه چیز را فراموش خواهی کرد پری ها دست تو را خواهند گرفت و به اعماق آب ها فرو خواهی رفت ... در زیبایی دروغین پری ها فرو می روی و عالم جهل برای همیشه غرق خواهی شد.

زن آن شهر به سرشاری یک خوشه انگور نبود ....خوشه انگور به کمال خود رسید و مسیر زندگی خود را یافت اما مردم این شهر حتی به سرشاری آن نبودند و هرگز مسیر را نیافتند

هیچ آیینه تالاری سرخوشی ها را تکرار نکرد و شادی ها پنهان شدند همه چیز غمگین و در اندوه فرو رفته بود . اصل مهم جهان را بیان می کند و آن این است که جهان بر پایه سرور و شادی بنا شده است

مردم شهر در اندوه فرو رفتند و روز  به روز بر اندوهشان افزوده شد به به قول قرآن در هر جهت بروید ما در آن جهت شما را می افزاییم.

پشت دریا ها شهریست زمانی که قایق خودم رو بسازم و در دریای خودم بندازم آن وقت به آن شهر خواهم رسید در شهرم می توانم به آرزوی دیرینه ام تحقق بخشم همان که به خاطرش پا به این جهان گذاشتم

می خواستم متجلی باشم 

دست هر کودک ده ساله شهر شاخه معرفتی است آری کودکم زنده شد جان گرفت اکنون بازی می کند می خندد دیگر از دستم پنهان نمی شود متاسفم اگر روزی تو را رنج دادم 

اما اکنون تمام شهر در اختیار توست بر خیز چون که همه معرفت در اختیار توست تو تبدیل به آگاهی من شدی ...

خاک موسیقی احساس مرا می شنود 

همین لحظه درست همین جا که این ها را با تمام احساسم می نویسم می دانم موسیقی اش را حس می کنی این قلب من است که می تپد و آرزوی من است که تحقق می یابد

 

پشت درياها شهری است

كه در آن وسعت خورشيد به اندازه ی چشمان سحرخيزان است

 

پشت درياها شهری است!

قايقی بايد ساخت.

نام ها

سارا وحیدی · 14:22 1400/02/17

چشمه

باران

هردو آبند

آبشار

دریا

همه آبند

مگرنه؟

چرا هر کدام نامی دارند؟

چشمه اسرار آمیز است انگار که سرآغاز حیات است چشمه آینه است اصیل است وقتی بخندد داستانی جدید پدید می آورد.

باران دانه دانه است دوست داشتنی است نغمه ای عاشقانه است دل ها را می برد  طراوت بر می انگیزد و دل ها را روشن می کند.

آبشار ، آهنگین است در هر قطره اش رنگین کمانی پنهان دارد . باصلابت و قدرتمند است . کوه ها و سنگ های سخت را نرم می کند.

و دریا بی نهایت است عشقی است که خورشید را به طلوع وا می دارد و ماه را به رکوع. بخشنده ی عظیم است.

نام ها

چه حیرت انگیزند!

نمی دانم قلبم چه رنگیست

سارا وحیدی · 06:53 1400/02/14

 

سالها پیش وقتی در اتاق تشریح بودیم معلممان قلبی را به ما نشان داد قلب قرمز بود که پمپ ماهیچه ای اش می نامید که خون را به سرتاسر وجودمان می رساند. مدت ها قبل از آن هر وقت داستان عاشقانه ای پیش می آمد. می دیدم که همه دو نیم دایره می کشند انتهایش را تیز می کنند و آن ها را به هم می رسانند. هر وقت که خط ها به وصال هم می رسیدند. آن قلب سرخ می شد و هر عاشق پیشه ای آن را همراه خود می برد.

اما این روز ها نمی دانم قلبم چه رنگی است. آن زمان ها مطمئن بودم قلب من نیز باید قرمز باشد.

اکنون که دستانم گلبرگ های لطیف گل داوودی را لمس می کند . اکنون که آهنگی بسیار زیبا می شنوم . همین حالا که تک تک نفس هایم را حس می کنم. می بینم که قلبم دیگر قرمز نیست . آن به یک رنگ نیست. آبی است زلال . آیینه ای است درخشان که رنگ می پذیرد، دوباره بی رنگ می شود. می رقصد و دوباره می نشیند. می ایستد و جاری می شود و هر گاه که محبت چیزی آن را فرا بگیرد به همان رنگ در می آید. به همان رنگ زرد گل داوودی به همان رنگ آبی آسمان و به رنگ خدا..